~Я0maИtiCaA~
بايَـ ـد برَوَمــ...

5 AM

 

خـَسته ام؛

به اندازه تمامي نفـَسهايي كه كشيده ام،

به اندازه تمامي گامهايي كه

گاه در سَراشيبي جاذِب نـُزول

و گاه در كِشِشهاي دافِـع صُعود

بَرداشته ام،

چه تـُندايي دارد وصال نـُزول،

و چه سَنگين ما را،پــِي خويش مي كِشاند صُعود،

قـُــلّه چه در دوردَستها ستاره باران است،

و پَستي چه در كــَفِ دَست بين خـَرواري از گِل و لاي پــِنهان؛

به اندازه هـَر دَم بودن و هـَر ثانيه گـُذر زندگي خـَسته ام

از تمامي كلماتي كه از عِشق و نِفرت و عِلم و إستدلال خوانده ام

به اندازه خـُدايي كه هَست

و عِلمي كه خـُدا در آن نيست

خـَسته ام

به اندازه تمام حَرف زَدنهايم

تمامي ناگفته هايم

تك تكِ انديشه هاي خامَم

به اندازه سادگيـَم

به اندازه تمامي كـَسان كه دَرك شُدند؛

و به اندازه تمامي مـ ـن:

كه دَر يك خود چنان گـُم است

كه هَرگز شناخته نشُد؛

به اندازه مَرگي كه خود مُرد،خـَسته ام!(مـ ـن)

خـَسته ام از زندگي بُزرگي كه در آن به اندازه نــُقطه اي كوچك سياهم و مَحو؛

از جَهاني كه در آن به اندازه لـَمس نشُدن تاريكي تنهام؛

از زميني كه سالها با كِشِشهاي خود

مـ ـن اسيـــــــــر را دَواند و دَواند؛

و از خودم:

زندان تــَني كه ساخته شد براي إسارَتِ روح،

انديشه اي كه هَمِگان مُهر تاييد بَر آن زدند

و آن خود را ويران ساخت...

خـَسته ام از كوچكترين تــَقــَلّا براي ثانيه اي زيستن...

سالهاست كه خـسته ام؛

و سالهاست كه مُرده ام؛

و سالهاست كه بايد بروم؛

بايد بروم؛

هر روز ميدانـَم كه بايد بروم:

آنجا كه پَرواز را بياموزم،

آنجا كه ريه اي نباشد بَراي تـَقـَلّاي زيستن،

گامي نباشد براي دَويدن پــِي يك زندگي؛

زندگي:

تِكرار ثانيه هاي مُردن؛

مَرگ:

رَفيق تك تكِ ثانيه هاي بودن دَر زندگي. 

 

 

 

رَهايي

خودي را نِشان بده

سيرابم از عَطش اين تكراااااار مُردن ها...

 

 


 

پــِي نِوشت :

حَرفِ آخري براي اين فاصلهء إجباري...



9 / 4 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

کسب درآمد پاپ آپ